عروسک و دختر ...
تمام عروسک های دنیا؛
یتیم می ماندند؛
اگر خدا دخـــتـــر را نمی آفرید ...!
نظرات شما عزیزان:
بــــــهانه گـــــــــــیره زبـــــــــــــــان نفهم ...
دلـــــــــــــــــــــــم را مــــــــــــــــــــــــــــی گویم ... !!!
آخـــــــــــر تــــورا از کــــــــــجا برایش بـــــــــــــیاورم ... ؟؟؟
عالی بود...
محرم رو تسلیت میگم دوست خوبم
ای قربونش من عاشق عروسک بودم بچگی
البته هنوزم هستم
البته هنوزم هستم
چوخ گوزل وبلاگین وارده انشالله که بونان دا یاخچی تر الار. یاعلی
فاصله دخترک تا پیرمرد یک نفر بود، روی نیمکتی چوبی، روبروی یک آبنمای سنگی.
پیرمرد از دختر پرسید:
- غمگینی؟
- نه.
- مطمئنی؟
- نه.
- چرا گریه می کنی؟
- دوستام منو دوست ندارن.
- چرا؟
- چون قشنگ نیستم
- قبلا اینو به تو گفتن؟
- نه.
- ولی تو قشنگ ترین دختری هستی که من تا حالا دیدم.
- راست می گی؟
- از ته قلبم آره
دخترک بلند شد پیرمرد رو بوسید و به طرف دوستاش دوید، شاد شاد.
چند دقیقه بعد پیرمرد اشک هاشو پاک کرد، کیفش رو باز کرد، عصای سفیدش رو بیرون آورد و رفت...
پیرمرد از دختر پرسید:
- غمگینی؟
- نه.
- مطمئنی؟
- نه.
- چرا گریه می کنی؟
- دوستام منو دوست ندارن.
- چرا؟
- چون قشنگ نیستم
- قبلا اینو به تو گفتن؟
- نه.
- ولی تو قشنگ ترین دختری هستی که من تا حالا دیدم.
- راست می گی؟
- از ته قلبم آره
دخترک بلند شد پیرمرد رو بوسید و به طرف دوستاش دوید، شاد شاد.
چند دقیقه بعد پیرمرد اشک هاشو پاک کرد، کیفش رو باز کرد، عصای سفیدش رو بیرون آورد و رفت...